اینترنی، در خمِ پزشکی

اینترن شدم. ۶ ماه دیر تر از هم دوره ای ها. ۵ ماهی هم طول کشید تا با وضع جدید، جان و جسمم کنار بیاید. سازش، کلید تکامل است و هر چه سازش سریع تر رخ دهد متکامل تر می شوی! اینها را توی تکامل می بافند. من نمی دانم سازش برایم سریع بود یا کند. می دانم که سخت بود. شب به روز می زد و روز به شب. سفیدی و سیاهی در هم می نمود. بیشتر رنگ ها خاکستری بود. خواب و بیداری هم همینطور در هم بود. آخرش هم رسید به بیماری. همان ۶ ماه دیرتر که خود را می کاویدم فهمیدم انگیزه هایم را گم کرده ام.

سعی کردم باز پیدایشان کنم.

آن نقاشی را کشیدم از درد! از درد جسم و جانم با هم.

حالا که بعد از ۱۲ ماه از همین نقاشی نشسته ام میخواستم تبصره بنویسم پشت نقاشی.

بنویسم برای استادانی که این مسیر را از این نقاشی منحرف کردند! قلبم را به من بازگرداندند و بیشتر از چند کلمه از کتاب آموختندم، خیلی بیشتر، انسانیت یادم دادند.

هنوز مغزم تکه است. نوشته ام نیز

خاصیتش شاید همین باشد بهتر است

آباء و اَجداد

سنگی بر گوری را خواندم. از جلال آل احمد. ۹۴ صفحه کتاب به نثرِ روانِ جلال. پشت کتاب نوشته:

“هر آدمی سنگی است بر گور پدر خویش”

فقفیقاع نبی

آیه اول و آخر جزو سی و یکم

آخرین ورقِ کتاب:

من اگر بدانی چقدر خوشحالم که آخرین سنگ مزار در گذشتگان خویشم. من اگر شده در یک جا و به اندازه یک تن تنها نقطه ختام سنتم. نفیِ نفس آینده ای هستم که باید در بند این گذشته می ماند. می فهمی عمقزی؟ اینها را دلم نیامد به پدرم بگویم. ولی تو بدان. و راستی می دانی چرا؟ تا دست کم این دلخوشی برایم بماند که اگر شده به اندازه یک تن تنها در این دنیا اختیاری هست و آزادی ای. و این زنجیر ظاهرا به هم پیوسته که بر گرده بردباری خلایق از بدو خلق تا انتهای نشور هیچی را به هیچی می پیوندند-اگر شده باندازه یک حلقه تنها، گسسته است.

گایتون گویی

سه ماهی می شود که تدریس را دوباره شروع کرده ام. این بار در یک آموزشگاه نه مدرسه. این بار یک مبحث خیلی خیلی مرتبط با رشته ام. فیزیولوژی گایتون. معلم بودن سخت است آن هم با وسواس های من. هر بار می نشینم حساب و کتاب می کنم که چند درصد زمانی که از بچه ها گرفته ام تا چیزی را حلوای مغز کنم می ارزیده؟ پیش از کلاس به طور میانگین ۶ ساعت مطالعه می کنم و طرح درس می ریزم. طراحی سوال ها بیشتر هم می چسبد اما وقت بیشتری هم می می گیرد.

تجربه ای متفاوت از مدرسه است. باید بگویم خیلی متفاوت. در استراحت ها بازی می کنیم با حضور مسئول علمی آموزشگاه. یادم است اولین بار که میخواستم یک بازی ببرم و پیشنهاد بدهم که در زمان استراحت با بچه ها بازی کنیم خیلی حساب و کتاب کردم که اصلا قبول می کنند یا نه! باورم نمی شد که وقتی پیشنهاد را مطرح کردم، مسئول علمی آموزشگاه رفت سر کمدی، بازی دیگری را بیرون آورد و گفت: “ما خودمون هم بازی داریم و بازی می کنیم.” و لبخندی زد و آخر سر هم بازی که برده بودم را خرید و به لیست بازی های آموزشگاه اضافه کرد. پیش از این به اهمیت ارتباط خوب و عمیق با دانش آموز فکر کرده بودم و راه هایی اندیشیده بودم. گاه زیاده روی کرده بودم گاه هم بیخیال شده بودم. گذشته از آن، یک کلاس در زمان بعد از ظهر، می تواند خیلی خسته کننده و سخت باشد و باید حتما ذهن بچه ها را با یک بازی تازه و سرحال کرد تا دوباره جایی باز بشود برای نشستن مطلبی نو در گوشه ی ذهنشان.

همین حس خوب آموزشگاه است که باعث می شود گاها زمانهایی را بی چشم داشت برایش بگذارم. برای نوشتن نوشته ای در سایتِ آن یا کارهایی کوچک دیگر که از دستم بر می آید! روی آبسرد کن آموزشگاه نوشته ای به چشمت می خورد که می گوید: لیوان های یک بار مصرف، کمتر مصرف کنند یا ماگ بیاورند. نویسنده این نوشته هم یکی از دانش آموزان است. سرپرست آموزشگاه هم از همان اول صمیمی است. “به قول آلیس در سرزمین عجایب که می گفت گاهی اوقات بهتره یه چیزی با عقل جور در بیاد، اینجا هم میشه گفت بهتره یه چیزی با واقعیت جور در بیاد و همه چیز سرجاش نباشه.”

باید اعتراف کنم که خیلی شیرین است اگر می شد تصور کرد مدرسه هم همینقدر به هر کس شخصیت و ارزش می داد، چه مدرس باشی، چه شاگرد!

گفتم گایتون گویی، چون معلم گایتون به خودت گفتن انقدر ها هم ساده نیست! یک جور گنده گویی است!

تضاد برداشت

به تضاد فکر می کردم. به برداشت های متفاوت از یک واقعه، حادثه، رفتار کسی، منظره ای و یا هر چیزی که برداشت ذهنی ای ایجاد می کند.

تو فکر می کنی برداشت های ما چقدر شبیه باشند؟

شاید مخالف باشند، شاید مشابه اما یکسان؟ هرگز! مگر آنکه یک برداشت را دیکته کرده باشند درون ذهنمان. حتما تصاویری را دیده ای که هربار نگاه می کنی شکل جدیدی به ذهنت می آید، و برداشت جدیدی. برداشت از کجا می آید؟مجموع تفاسیر ذهنی ما که برآیندی دارد و می شود برداشت. این سیستم فکری تو که مختصات مخصوص خودش را دارد مثل اثر انگشت تو،که منحصر است به تو، بردارهایی می کشد، و نهایتا برآیندی می گیرد، برخی قسمتهای این دستگاه از آگاهی ات خارج است و برخی آگاهانه.

پس اگر من و تو به تضاد رسیدیم دلیلی ندارد بجنگیم؟

جنگ؟ فکر کنم جنگ مبداش درون ماست آنجا که با خود می جنگیم و نمی پذیریم خود را، با تمام بخش هایش. و بعد دلمان میخواهد دیگران هم بپذیرند این جنگ را و مهر تاییدی بزنند بر خواست ما، بینش نامتعادل ما و فکرهای ناپخته ی ما. تا آرام شود درون ما، حال آنکه تایید بیرونی جنگ درونی را آرامش نهایی نمی بخشد، آرامشی کوتاه و سطحی می بخشد.

روزی می آید که همه مان جنگهای درونی مان را تمام کنیم و جنگهای بیرون هم تمام شوند و صلح حاکم شود و آرامش؟

شاید آری اما می توانم از ویژگی های دنیا حدس بزنم که در این زمان و مکان و ابعاد نمی گنجد…چون خاصیت این زمان و مکان ندیدن و گذشتن است…

معنویت از دست رفته ما

سلام

این نوشته یک نوشته ی خیلی دلی است، دردِدل نیست، دردِ روح است.

مخاطبش هم خودم هستم، و جوان نوعی

اگر هزار زبان هم بلد بودم با هزار زبان می نوشتم برای هر جوان نوعی با هر زبان نوعی

ما کجاییم؟ کجای دنیاییم؟ دغدغه ما چیست؟ حال ما چیست؟ دقیقا منظورم چیستی حال است نه چگونگی اش. بسیار می شنوم که حالم خراب است، افسرده ام انگیزه زندگی ندارم، خیلی هنر بکنیم همسر یا دوستی می شود دلیل انگیزه ی کوتاه مدت ما، چشم بگردان مانند شیخ که دی همی گشت همه جا را، ما همگان دیو و دد هایی هستیم که مانند شیخ از خود ملولیم. در پی انگیزه های کوتاه خود آنقدر می چرخیم و هم زمان هم به ناراضی کننده بودنشان معتقدیم. چیزی هست که نیست، یک چیز که انگار حال آدم را خوب کند نیست، اصلا چه چیز است که حال آدم را همیشه خوب می کند؟ دکتر شما هیچ قرصی سراغ داری که آدم همیشه حال دل و جانش خوب باشد؟ چیزی هست درون ما گم شده، چیزی حوالیِ خود ما، از جنسِ ما.

شبهای زیادی اشک می شود همدم ما. هیچ کس هم ما را درک نمی کند. حال های بدمان نا تمام است. ظلم که تمامی ندارد، یکی ظلم بیرون است و یکی ظلم درون. یکی شب ها از سرمای هوا نمی تواند بخوابد در خیابان، یکی هم از سرمای دل در خانه ی گرم و تخت نرمش. یکی دغدغه اش همین است که پدرش به او بالای چشمش ابرو گفته است، نمی گذارد راه خودش را برود یکی دغدغه اش این است که امشب چندمین شب است که گرسنه به جمع خانواده ی خیابانی اش می رود باز؟ دردمان معلوم نیست چیست؟ آنقدر دردهایمان برایمان مثل سیب آدم بزرگ شده اند که از منظره پشتش غافلیم…دردهای ما هنوز ناتمام تا نگاه میکنی وقت رفتن است آری از جناب قیصر عذر میخواهم که چنین شعرش را تحریف کردم.

دردی هست مشترک بین همه ی ما و آن هم گم کردن خودمان است. وقتی هم که این را می فهمیم میفتیم دنبال خودمان که پیدایش کنیم. شب و روز در آینه نگاه می کنیم خودمان را نمیدانیم در خودمان دنبال چه هستیم. درون آدم دنیایی است بزرگ، مثل خانه می ماند. باید مراقبش باشی هر کسی نیاید برود، شلوغ که می شود مرتبش کنی. خانه ی دلت راستی چه کسانی را راه داده ای؟ همین ها که از جنس خودمان پر از دردند؟

دوستی داری که وقتی به خانه ی دلت می آید تا مدتها دلت مست باشد از عطرش؟ دیده ای خانه ی دلش را؟

رسیدم تا اینجا که برسم به معنا، معنویت…معنای ما نیست سرجایش، معنای ما هم ساده نیست فهمش، باید تلاش کرد اما دور هم نیست جایش. همین نزدیکی است. اگر همینقدر که الان داریم پنهانش میکنیم پیش برویم چند صبح دیگر می شود که از دست می رود معنای ما. باید با معنویت پیدایش کرد. راهش همین است…حالا تو هی بگو چوپان و موسی در راز و نیاز فرق داشتند. تو بگو که چوپان کجا و موسی کجا؟ تو بگو که خودت را چوپان میخواهی یا موسی؟ تو بگو که خودت را چه می بینی؟ تصویرت از خودت در آینه ی دلت چیست؟ کیست؟ چندبار عارفانه این لذت را بجو، پیدایش می کنی خیلی زودتر و عمیق تر از لذت شراب شیرافکن دنیا مستت میکند، خیلی پایدار تر، مدام تر حالت را خوب می کند.

یک سوم آدم باید همین باشد. یک سوم آدم همین آب حیات است از معنویت.

یک سوم وقتت باید همین باشد.

تا دو سوم دیگرت درست کار بکند…تا حالت همیشه بهترین باشد. با کسی و بی کسی نه، حال خودِ خودت!

به سَر بنشیند…

می گویند که حرف اگر از دل برآید به دل بنشیند، حرف حسابی اگر از سَر در بیاید به سَر هم می نشیند؟

من دانشجوی پزشکی هستم، سال ششم. یعنی آخرین ترم کارآموزی را می گذرانم. مدتی هست با خودم می نشینم و فکر می کنم که یک ترم دیگر خالی کنم این وسط، کمی استراحت کنم…به چند کار نرسیده ام برسم، کمی بیشتر درس بخوانم، لذت ببرم از درس خواندنم، یک لذت واقعی…لذتی که آدم را بیشتر به ذوق آورد نه اینکه خسته کند. حتما تجربه اش کردی، کلاسی که به ذوقت می آورد دلت می خواهد بیشتر بنشینی و بمانی و گوش بدهی و در آنچه به ذوق آورده ات آماس بدهی…

من دانشجوی پزشکی سال ششم هستم. زمان دارد خیلی زود می گذرد. خوب که فکر می کنم آری چند صباح دیگر و خدا را چه دیدی مرگ کی باشد؟ به او نزدیک می شوم، هر روز نزدیک تر و شاید باز هم از خودم می پرسم که چقدر دستم پر است؟ سَرَم پر است و در واقع باید بگویم که همه اینها توی کفن دود می شوند و می ماند قلبم. اینکه زمان خیلی زود می گذرد دست خودم است. شاید بپرسی چرا دست خودت است؟ می گویم انقدر که شب و روزم را بهم بافته ام…

این ها را می خواستم بگویم که به اینجا برسم اما خوب می بینی که حتی ذهن-نویس هایم هم بهم بافته شده اند. در هم و بر هم اند و اگر بخواهی بیرون بکشی چیزی را، گم می شوی…مثل خودم…که مدتی است گم شده ام.

می خواستم بگویم که بار ها آرزو کردم کتاب های درسی مان انقدر خشک نبودند اینهمه تلاش برای زورچپان کردن مطالبشان در مغزمان نباید می بود اگر کمی…فقط کمی به سَر می نشستند…کمی با نوت های مغزمان سازگار بودند و سمفونی هیجان مغزمان را تحریک می کردند. مثل قلم مرغوب و کاغذ مرغوب که دیدی وقتی رویش مینویسی یا نقش میزنی دستت دیگر بدون اختیار تو راه می رود روی کاغذ…آخرش می بینی که چه نقشی زده ای…وه! چه نقشی…

روده-درازی کردم. آری! مدت هاست ننوشته ام. یک جا با یک سبد سیب متوقف شدم. خیره به عطر سیب های تازه ی خیس! کاش همین قدر لطیف می شد نگریست به این داستانهای زیبای درسِ طبابتمان! چه کسی است که بگوید نمی شود اما مدتهاست باور کرده ایم که زبان علم باید خشک و پر معنی باشد…تو فکر میکنی معنی این است که اینها می گویند؟

بگذار از روایتی دیگر بگویمش. وقتی کتاب ها را ورق می زنی مقالات را ورق می زنی، همین نوشته های به زبان علم امروزی را، مثل این می ماند که با ماشین با کیفیتت(مغزِ جوانِ پر از انگیزه ات) با قدرت موتور عالی، و لاستیک های مرغوب، روی سنگ رانندگی بکنی. هر چه گاز بزنی این لاستیک هایت هستند که دارند خرد می شوند و موتورت دارد نیم سوز می شود و بنزینت تمام…زود به زود بنزین باید بزنی و لاستیک هایت را عوض کنی…و مگر لاستیک های مرغوبت را از سر راه آورده بودی که اینطوری کردی شان؟ هیچ کسی نیست که آسفالت مرغوب متناسب با لاستیکهای ما کند این جاده ها را؟

باز هم می گویمت! اما مغزِ مرا که میشناسی، وقتی می نشیند و غر می زند عادتش داده ام که راه حل بدهد، بگوید خب نظر تو چیست؟ چه کنیمش؟ بار ها گفتم کاش وقتش را باز کنم لای وقتهایم و بنشینم و آسفالت کنم و بعد رویشان راه بروم…و شاید اگر مغزِ بقیه هم مثل من این جاده ها حکم سنگ-راه را داشته باشند برای آنها هم راهی باز شود…و شاید بقیه ی ماشینها را سمباده کشیده اند و سوهان…

نقطه ی مشترک

اگر تصور کنیم که جدِ مشترکِ همه ی ما یک موجود است، پس همه ی ما در یک نقطه مشترک هستیم. اما بنظرم این تصور خیلی دور است. اگر خوب نگاه کنیم می بینیم که ما خیلی نزدیک تر از آن نقطه ی دور مشترکِ تمامِ موجودات به هم هستیم. ما در آدم بودن مشترکیم. جسمهای شبیهی داریم. روی دو پا راه می رویم و از مغزمان تمام استفاده را برای بقاء می کنیم.

بقاء شاید کلمه ی عجیبی است. نقطه ی مشترک شاید همین است. تلاشِ بی انتهایِ تمامِ موجوداتِ زنده و شاید تو مرده را هم به این جمله اضافه کنی در ذهنت. و نمی دانم بقاء مرتبط است با حق که همیشه پایدار است و باطل که نابود می شود؟

هذیان گویی هایِ بی پایانِ ما، در پی ساختن الگوهای ذهنیِ یاری گرِ بقاء ما، در پی ارتباط بخشیدن به همه چیز…مثل کاری که من الان کردم…

جدی بگیر!

از یک جایی به بعد، یا خیلی چیزها را جدی می گیری یا خیلی چیز ها را شوخی، خیلی چیز ها را هم اصلا در ذهنت جایی نمی دهی و سریع فوتشان می کنی. خیلی چیز ها اصلا وارد ذهنت نمی شوند چه برسد که بخواهی به آن ها اجازه ورود بدهی.

نادر می گوید عشق را آدمی می پروراند، عشق فرسوده نمی شود چون زمان به عشق نمی خورد، مکان هم نمی خورد. عشق جایی است که زمان و مکان سرش نمی شود. فکر کنم یک جایی هم هست که عشق را جدی می گیریم و از آن به بعد زمان و مکان را گم می کنیم. نه بهتر است بگویم که زمان و مکان گم می کنند ما را. حساب و کتاب گم می کنند ما را. همان جا می شود که آدم بال در می آورد و سبک می شود و رها.

با بچه ها بازی کرده ای؟ دیده ای که هر قصه ای را جدی می گیرند؟ خوب فکر کرده ای که کجاست که تو آنجا دیگر جدی می گیری؟ از گیجی در می آیی و در دلت می گویی: “اینجا دیگر باید جدی گرفتن را شروع کرد”. شاید همان نقطه ای ست که می فهمی که همه چیز پوچ می شود اگر خودت نخواهی به چیزی مفهوم و محتوایی ببخشی. مثلا می گویی با خودت که اینهمه درس خواندن که چه؟ یک بار با خودت جدی می شوی و می گویی، برای اثری داشتن، کمکی کردن، و از هوا کم ارزش تر نبودن.

عین، قاف

و قسم به عین، شین، قاف. و روزی که می گویی قسم به عین، قاف، لام. و یک روز دیگر که به خودت می آیی می بینی شهید گفته بود، زودتر از تو:

وقتی عقل عاشق شود، عشق عاقل می شود، آنگاه شهید می شوی.

چمران گفته بودش.

و می شنوی که نصر الله علیمردانی هم گفته بود:

ای‌ عاقلان‌ در عاشقی‌ دیوانه‌ می‌باید شدن‌

من‌ با بلوغ‌ عقل‌ در اوج‌ جنون‌ رقصیده‌ام‌

تا که برسد که نوبت و کی برسد نوبت تو که واژگون برقصی…

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم…

اول ها که پژوهش را برایمان معنی می کردند، با نوشتن پروپوزال شروع می کردندش. کارگاه می رفتی و می گفتند در ابتدای پژوهش باید پروپوزال نوشت. وقتی می پرسیدی برای چه باید پروپوزال بنویسی می گفتند که برای اینکه صاحبان قدرت و پول را راضی کنی که برای اینکه بتوانی پروژه ات را انجام بدهی به تو اختیارات و پول و در واقع اعتبارات لازم را بدهند.

اما هیچ وقت نمی فهمیدی که پژوهش یعنی چه؟ و حتی پروژه یعنی چه؟ یک روز وقتی با استادی کار می کردیم و آن استاد آنقدر از دسترس خارج بود (باید بگویم که در کارهای پژوهشی ۶۰ درصد اساتید اگر خیلی خوش بین باشم در دسترس هستند و پیگیر پیشبرد کار) که پیدایش نمی شد کرد، در آسمان ها می گشتی می گفتند روی زمین است و روی زمین می گشتی می گفتند در آسمان، خیلی اتفاقی در دفتر یک استاد دیگر را زدم که یک بار قبلا با او گپ زده بودم. او برایم از معنای پژوهش گفت و من که انگار تازه مغزم را شست و شو کرده باشند انگار تازه فهمیده باشم چقدر غلط بود آنچه می پنداشتند و می پنداشتیم و می پنداشتم…

بعد تر تلاش کردم که معنی بهترش را دریابم و آخرش رسیدم به همان نقل از زبان خواهر…

این کار را پس از آن که فهمیدم درست آنچه باید پنداشت چیست کردم، در یک تیم بعنوان عضوی از یک تیم…با یک استاد به معنای کلمه استاد…در جست و جوی پاسخ به سوال بسیار بزرگ، راهی برای بازگرداندن توانایی ترمیم نخاع به آدمی… یاد گرفتن از یک معلم کوچولو، زبرافیش…