سلام
این نوشته یک نوشته ی خیلی دلی است، دردِدل نیست، دردِ روح است.
مخاطبش هم خودم هستم، و جوان نوعی
اگر هزار زبان هم بلد بودم با هزار زبان می نوشتم برای هر جوان نوعی با هر زبان نوعی
ما کجاییم؟ کجای دنیاییم؟ دغدغه ما چیست؟ حال ما چیست؟ دقیقا منظورم چیستی حال است نه چگونگی اش. بسیار می شنوم که حالم خراب است، افسرده ام انگیزه زندگی ندارم، خیلی هنر بکنیم همسر یا دوستی می شود دلیل انگیزه ی کوتاه مدت ما، چشم بگردان مانند شیخ که دی همی گشت همه جا را، ما همگان دیو و دد هایی هستیم که مانند شیخ از خود ملولیم. در پی انگیزه های کوتاه خود آنقدر می چرخیم و هم زمان هم به ناراضی کننده بودنشان معتقدیم. چیزی هست که نیست، یک چیز که انگار حال آدم را خوب کند نیست، اصلا چه چیز است که حال آدم را همیشه خوب می کند؟ دکتر شما هیچ قرصی سراغ داری که آدم همیشه حال دل و جانش خوب باشد؟ چیزی هست درون ما گم شده، چیزی حوالیِ خود ما، از جنسِ ما.
شبهای زیادی اشک می شود همدم ما. هیچ کس هم ما را درک نمی کند. حال های بدمان نا تمام است. ظلم که تمامی ندارد، یکی ظلم بیرون است و یکی ظلم درون. یکی شب ها از سرمای هوا نمی تواند بخوابد در خیابان، یکی هم از سرمای دل در خانه ی گرم و تخت نرمش. یکی دغدغه اش همین است که پدرش به او بالای چشمش ابرو گفته است، نمی گذارد راه خودش را برود یکی دغدغه اش این است که امشب چندمین شب است که گرسنه به جمع خانواده ی خیابانی اش می رود باز؟ دردمان معلوم نیست چیست؟ آنقدر دردهایمان برایمان مثل سیب آدم بزرگ شده اند که از منظره پشتش غافلیم…دردهای ما هنوز ناتمام تا نگاه میکنی وقت رفتن است آری از جناب قیصر عذر میخواهم که چنین شعرش را تحریف کردم.
دردی هست مشترک بین همه ی ما و آن هم گم کردن خودمان است. وقتی هم که این را می فهمیم میفتیم دنبال خودمان که پیدایش کنیم. شب و روز در آینه نگاه می کنیم خودمان را نمیدانیم در خودمان دنبال چه هستیم. درون آدم دنیایی است بزرگ، مثل خانه می ماند. باید مراقبش باشی هر کسی نیاید برود، شلوغ که می شود مرتبش کنی. خانه ی دلت راستی چه کسانی را راه داده ای؟ همین ها که از جنس خودمان پر از دردند؟
دوستی داری که وقتی به خانه ی دلت می آید تا مدتها دلت مست باشد از عطرش؟ دیده ای خانه ی دلش را؟
رسیدم تا اینجا که برسم به معنا، معنویت…معنای ما نیست سرجایش، معنای ما هم ساده نیست فهمش، باید تلاش کرد اما دور هم نیست جایش. همین نزدیکی است. اگر همینقدر که الان داریم پنهانش میکنیم پیش برویم چند صبح دیگر می شود که از دست می رود معنای ما. باید با معنویت پیدایش کرد. راهش همین است…حالا تو هی بگو چوپان و موسی در راز و نیاز فرق داشتند. تو بگو که چوپان کجا و موسی کجا؟ تو بگو که خودت را چوپان میخواهی یا موسی؟ تو بگو که خودت را چه می بینی؟ تصویرت از خودت در آینه ی دلت چیست؟ کیست؟ چندبار عارفانه این لذت را بجو، پیدایش می کنی خیلی زودتر و عمیق تر از لذت شراب شیرافکن دنیا مستت میکند، خیلی پایدار تر، مدام تر حالت را خوب می کند.
یک سوم آدم باید همین باشد. یک سوم آدم همین آب حیات است از معنویت.
یک سوم وقتت باید همین باشد.
تا دو سوم دیگرت درست کار بکند…تا حالت همیشه بهترین باشد. با کسی و بی کسی نه، حال خودِ خودت!